محل تبلیغات شما

از هر چه هست، پناه می‌برم به هر چه نیست. 
آبان دوست نداشتنی تمام شد و رنگی بر چهره‌مان زد که تا ابد می‌ماند. 
حالا شهر برایم از همیشه آشنا تر است.
شبیه آن‌چه در خواب‌هایم می‌دیدم. 
این تمام آن‌چیزی نیست که به چشم می‌خورد. تنها ناامیدی‌ست. سایه‌ی مطلق و سرگردان امید به آینده است. 
تو از همیشه به من دورتری. 
در این روزهای نحس درد آلود،  تصادف کردن تو، تیر خلاصی بود به تن‌های خسته‌ و زخم خورده‌مان. 
حالا دیگر همان چند متر مکعب آهن دوست داشتی را هم برای دمی کنار هم بودن و فارغ از غوغای جهان شدن، نداریم. به نبودنت که فکر می‌کنم. به اینکه ممکن بود دیگر هرگز نبینمت.

به عکست نگاه می‌کنم. به لبخند ژد گوشه‌ی لب‌هایت. به نگاهت که خیره نگاهم می‌کنند. به سبیلت که ترکیب چهره‌ات را عوض کرده:)
چه‌قدر دلم برایت تنگ شده. چند روز است که ندیدمت؟
انگار زودتر از زادروزت متولد شده‌ای.
حالا می‌توانم از شال گردن جدیدت بنویسم. که شب‌ها، درحالی که پلک‌هایم روی هم می‌افتاد، برایت می‌بافتم. 
چه لذت عمیقی‌ست انتظار کشیدن برای گفتن چیزی به تو که نمی‌دانی‌اش. 
هوا سرد شده است اما آفتاب بعداز ظهر، هنوز گرما بخش است. انگار قرن‌ها از آخرین قدم زدنمان گذشته بود.قدم زدیم، بی هدف، بی‌انتها. به کهنه درختان انجیر، همان پناهگاه قدیمی رسیدیم. حالا دیگر انجیرهایش خشک شده بود و برگ‌هایش زرد و نارنجی. خاصیت عجیب پاییز.
تو، خودت بودی، شبیه همیشه دلتنگ و بی‌قرار. بی‌قرار اما آرام! 
کاش من هم می‌توانستم شبیه خودم باشم.
ما، من و تو، روزهای تلخمان را قدم می‌زنیم و از هر آن‌چه که هست، به هر آن‌چه نیست، پناه می‌بریم. 
ما جزو آخرین بازماندگان این خاک خواهیم بود که برای رفتگانش، خواهیم گریست. 
من تنها به دنبال یک عکس از خودم بودم که چشمم به چیزی خورد. فکرش را هم نمی‌کردم.حتی به یاد نمی‌آورم که این صدا و این گفتگوی بین من و فرمانده، دقیقا کجا و چه زمانی ضبط شده بود. 
گفتگویی از دنیای شگفت انگیز بعد چهارم.کتابی از ادوین ابوت ابوت.که به شوخی به آن ابوت به توان ۲ می‌گویند. بار اول احساس کردم صدایش را نمی‌شناسم. چه‌قدر برایم بیگانه بود. 
چه‌قدر تصویر آخری که از او داشتم با آن‌چه می‌شنیدم متفاوت بود.
دلم می‌خواست آن گفتگوی چهل و پنج دقیقه‌ای را برایش بفرستم اما چیزی درونم مرا از این کار منع کرد. 
چیزی شبیه پیش‌بینی‌ام از واکنش او.
ده سال از آن روزها می‌گذرد و مرا هنوز 
صدایی، دگرگون می‌کند. 
اگر تو نبودی، اگر دست‌هایت را نداشتم و نگاه مهربان و گرمت را، که این خستگی چند ساله را از تنم جدا کند، شاید همه چیز دگرگون می‌شد. 
اما تو هستی. تو هستی و من این بودن هزارساله را تا روزی که زنده‌ام، می‌ستایم.

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم...

آبان دوست نداشتنی

تو رفته ای و دل زدست میرود...نرو که با تو هر چه هست میرود

هم ,آن‌چه ,شبیه ,تو ,تو، ,ابوت ,تو هستی ,که به ,شده بود ,که این ,از همیشه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دل سخنگو