نسیم خنکی پرده اتاقم را میرقصاند. بوی خاک باران خورده تمام وجودم را در برگرفته و به حرف تو فکر میکنم: "این هوا بودن در کنار محبوبم را کم دارد"
من نمیدانم چه رازی بین باران و محبوب است. جوانترها میگویند هوای دو نفره! و من با اینکه بیزارم از دادن این صفت به هوا، اما دلم حضورت را میخواهد. در این لحظه و اینجا. تو اما نیستی و من قهوهام را مینوشم تا رسم هر روز عصر را به جا آورده باشم.
منتظرم چیزی بگویی اما جز احوالپرسی و ابراز گاه گاه دلتنگی انگار حرفی نمانده. ابراز محبت و علاقه، چیزی بود که سالها پیش برایم معنا داشت اما حالا دیگر رمقی برای گفتن و شنیدن این حرفهای تکراری نمانده.
از من میخواهی با اولین باران پاییزی شعر بگویم. شعر انار نیست که هر گاه بخواهی، دستت را دراز کنی و آن را از شاخه بچینی.
شعر، راستش نمیدانم شعر چیست.
همانقدر که نمیدانم چرا لبخند از لبانم خشک شده و جز بغض انگار هیچ چیز نمانده. میان مردم، اشک میریزم، بی آنکه بخواهم. شاید دلم میخواست دیشب جور دیگری صبح میشد.
همانقدر که دلم میخواست دیروز تو را نبینم، دلم میخواست امروز تو را ببینم.
اما تو آنجا نبودی.
شاید این حال مزخرف، به خاطر نبودن تو نباشد. شاید حتی به خاطر دیشب هم نباشد. شاید نمیتوانم تمام آنچه مثل خوره، به جانم چنگ انداخته را بگویم و تنها دنبال بهانهای برای توجیه این پرشهای ذهنی و فکر نکردن به آنچه واقعا آزارم میدهد هستم.
زندگی یک بار دیگر، تمام قدرتش را به رخ میکشد. ماجرای بیپایان جدال من و روزگار.
صبح بود که رفیقی قدیمی میگفت زندگی یعنی قدرت مبارزه و تو آن را داری!
تو فکر میکنی چه چیزی در من دیده بود که فکر میکرد قدرتش را دارم؟!
نمیدانم.
روزهای سختتر از این را هم به یاد میآورم اما انگار فراموش کردهام چطور توانستم همهی آن روزهای وحشتناک را پشت سر بگذارم.
آنچه از تو میدانم هیچ چیز نیست جز تداعی روزهای درد آلود گذشته با این تفاوت که دیگر مرا رمقی برای مبارزه با آنچه نمیخواهم ببینم، نیست.
این شبها فرمانده در خوابهایم رژه میرود و من فکر میکنم اگر تو هم شبیه او شوی، اگر پایان تو، آن ماجرای پلشت رقت انگیز شود. در آستانهی فرو پاشیام. اشک تمام صورتم را پر میکند. میان مردم، بیصدامیگریم و به نگاههای زیرچشمیاشان توجهی نمیکنم، اما سنگینی زل زدنشان به چهرهام را حس میکنم.
احساس میکنم برای تو و دیگران، تنها تصویری که از من باقی میماند، نسخهای ویران از دختریست که روزی میخواست تمام رویاهایش را تحقق بخشد. اما نشد و انگار هیچوقت هم قرار نیست بشود. انگار همه چیز در حلقهی فرسودهی یک تکرار مداوم، گیر افتاده و هیچ گریزی نیست. موسیو همیشه میگفت: خاموشی گناه ماست.
خاموشی گناه ماست؟
درباره این سایت