به چشمهایم زل زده بود که به او سلام کردم و با او دست دادم! دستهایم میلرزید، هنوز بعد از این همه سال.
دلم برای کهنه دیوارهای دانشگاه تنگ شده بود. برای تمام دوستانم که دیگر نبودند. انگار از آن همه آدم، تنها منم که توان دل کندن از این چند وجب خاک را ندارم.
دستهایم میلرزید و به تو فکر میکردم که در ماشین نشسته بودی. دلم میخواست آنجا بودی. حضور دلپذیر.
دخترک به تو نگاه میکرد. انگار دلش میخواست بداند تو کیستی. نه تنها او.که حتی شیری هم از تو پرسیده بود.دلم نمیخواست کسی تو را ببیند، بشناسد، اما آن روز آخر را نمیتوانستم در میان آنها، بدون تو، دوام بیاورم. میان نگاههایشان.
ما هنوز خانههای این شهر را با هم قدم میزنیم. هنوز در پاسخ به تحقیرهای آدمهایی که با آنها زندگی میکنیم، خون خود را میخوریم و .
هیچ.هیچ.
انارام، مادرت بدجوری خسته است. با گلوگاهی کبود، روبه روی آینه نشستهام.
به چند ساعت پیش فکر میکنم به عرق سردی که بر پیشانی و سرت نشسته بود. برای لحظهای به کوتاهی ثانیهای احساس کردم که تو را برای همیشه از دست میدهم. هیچ صدایی از تو نمیشنیدم. انگار کسی راه نَفَست را بسته بود. چشمهایت را بسته بودی و من قطرات انبوه عرق سرد روی پیشانی و شقیقهات را پاک میکردم اما انگار نه انگار. در کمتر از چند ثانیه دوباره انگار سطلی از آب سرد بر چهرهات پاشیده بودند. نامت را صدا میزدم. نمیدانستم چقدر میشنوی.
ترس وجودم را گرفته بود اما خودم را نباخته بودم. میدانم که در آن لحظات حتی میتوانستم تو را روی دوش بگذارم و از آنجا ببرم. میدانم که در حساسترین شرایط، قدرت بدنی یک زن، دهها برابر میشود.
کبودی گلوگاهم کمرنگ شده است.
دکتر مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و گفت لکههای این قرنیهی محترم هم کمرنگتر شدهاند.
برای اولین بار به اصرار تو به بام رفتیم.
راه را انگار فراموش کرده بودم. کوچههای پیچ در پیچی که آخرین بار در یکی از آنها با صحنهای از یاد نرفتنی مواجه شدم. اما این عدم امنیت نبود که مرا در این مدت از رفتن به آنجا باز میداشت. خاطراتی از روزهای سرد زمستانی و سیگارهای بی وقفهی مروک، صدای سازدهنی موسیو در یک عصر گرم دلپذیر.
شهر زیر پایمان بود و پیرمردی از پنجرهی پشت سرمان نگران افتادن من!
به من نگاه کردی. از فرمانده پرسیدی و سکوت کردم.
نگاهم خیره به غروب بود و به تمام سالهایی که بی تو گذشته بودند، فکر میکردم. به شهر دودآلود دوست داشتنیام که توان دل کندن از آن را نداشتم.
به تو، به آن لحظه و به تمام روزهای نیامده فکر میکردم. به روزهای تلخ یا شیرینی که انتظارمان را میکشند.
هنوز نمی دانم آن همه اصرار تو برای رفتن به آنجا برای چه بود؟
شاید میخواستی طرح جدیدی به خاطرات گذشته بزنی، شاید هم.
شب است.
گرم است.
و هنوز تابستان است.
درباره این سایت