ظهر است و بعد از مدتها در این ساعت گرم و شلوغ، در اتوبوس نشستهام. دیگر صبحها پیاده روی نمیکنم. دیگر عصرها قدم نمیزنم. چهرهی آدمهایی که دستشان را به سمتم دراز میکنند، تا مدتها شبیه کابوس از جلوی چشمم پاک نمیشود. از شلوغی بیزارم. دلم تنهایی با خودم را میخواهد. من باشم و من، بدون هیچ کس. آنگاه فکر کنم و باز هم فکر کنم. مردم دیگر نانی برای خوردن ندارند و در مقابل عدهای دیگر به چیزی کمتر از ایدهآلهای ذهنیاشان رضایت نمیدهند و هیچ درکی از فقر
و از اجبار برای تن دادن به کاری که نمیخواهند، ندارند.
از پنجرهی اتاقم صدای دعوای زن و مرد جوانی به گوش میرسد.
به آنچه آنها را به این مرحله از بیحرمتی رسانده فکر میکنم. به اینکه شاید این اتفاق روزی بین من و تو نیز بیفتد.
زنی به همراه سه فرزندش وارد اتوبوس میشود. دختر کوچکی درآغوشش و دو اعجوبه پشت سرش که به محض ورود، کل اتوبوس را به هم ریختهاند. این زاد و ولدهای بیهدف، چه آیندهای برای این کودکان به ارمغان میآورد؟
انارام، باید اعتراف کنم که گاهی دلم نمیخواهد تو به این دنیا قدم بگذاری.
نمیدانم تو کدام را ترجیح میدهی. کاش به من بگویی.دیگر از آدمها نمیترسم.
از اینکه دروغ بشنوم، یا بیحرمتی ببینم یا آنچه را که نمیخواهم.
اما اینکه موجود دیگری را به این دنیای بی سر و ته بیاورم، هولناک است.
موجودی که خود، هیچ نقش و اختیاری در به وجود آمدنش ندارد.
به دوستانم که یکی یکی همه چیز را رها کرده و میروند فکر میکنم.
همه چیز برایم غریب شده است. غریب و دوست نداشتنی. در این روزهای مکرر دوست نداشتنی.
به تو فکر میکنم. چشمهایم را میبندم. صبح میشود.
درباره این سایت