محل تبلیغات شما

۱۶ ماه از شبی که آن پیام دوست داشتنی و در عین حال عجیب از تو را دیدم و تا صبح نخوابیدم و سکوت کردم، گذشته است.
آن روزها حتی نمی‌توانستم به چشم‌هایت نگاه کنم. شاید از حس عجیب و نا آشنای خجالت بود. شاید هم نه.
همه چیز درگیر دگرگونی شده است. نه ما، من و تو، آدم‌های یک سال و اندی پیش هستیم و نه احساسمان شبیه آن روزها‌ست.
دیگر از شمارش مع برای دیدار، خبری نیست. از اشک‌هایی که از شدت دلتنگی بر چهره‌ات نقش می‌بست. 
از نگرانی‌های گاه و بیگاهت،
از نگا‌های پر از تشویش و مضطربت به هنگام بدحالی من. 
از داستانت که ناتمام رها شد. 
از نوشته‌هایت که دوستشان داشتم. 
همه چیز شبیه یک رویای کوتاه بود و
ما درنهایت با صدای حقیقت، از خواب بیدار شدیم. 
من و تو زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کردیم درگیر عادت شدیم اما تو همچنان بر انکار این حقیقت پافشاری می‌کنی. من اما سایه‌ی شوم عادت را سال‌ها پیش بر وجودم احساس می‌کردم و از این رو عشق را هرگز باور نکردم.
همه چیز در سایه‌ی زمان کمرنگ می‌شود و عادت و انتخاب ما به ادامه، جای هر چیزی را می‌گیرد.
با این همه اما این انتخابِ ماندن چندان هم بی دلیل نیست. 
می‌دانم که هنوز هم چیزهایی هست. 
چیزهایی که مرا به تو و تو را به من پیوند می‌دهد.
تو هنوز هم می‌توانی در اوج خستگی و بی‌حوصلگی، با یک شوخی بی ربط بر لب‌‌هایم لبخند بنشانی.
مرا هنوز قدم زدن در کنار تو و گرفتن دست‌هایت آرام می‌کند.
تو هنوز به چشم‌هایم خیره می‌شوی و من دیگر نگاهم را از تو نمی‌گیرم.
و به این فکر می‌کنم که زندگی شاید همین باشد.
همین احساس خشم‌ و ناامیدی‌های پی در پی. همین نخواستن‌ها و عادت‌ها و در کنارش یک فنجان آرامش و یک حبه‌ی محبت.

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم...

آبان دوست نداشتنی

تو رفته ای و دل زدست میرود...نرو که با تو هر چه هست میرود

تو ,یک ,هم ,شاید ,عادت ,همین ,از تو ,و در ,تو را ,هنوز هم ,همه چیز

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها